سپاس

سپاس

پروردگاراتوراسپاس می گویم ...

...برای تمام نعماتی که امسال به من ارزانی داشتی

...برای تمام روزهای آفتابی وبرای تمام روزهای غمگین ابری  وبارانی

...برای غروب های آرام وشبهای تاریک وطولانی

توراشکرمی گویم برای سلامتی وبیماری برای غمهاوشادی هایی که امسال به من عطاکردی.

توراشکرمی گویم برای تمام چیزهایی که مدتی به من قرض دادی وسپس بازپس گرفتی.

خدایاشکرت برای تمام لبخندهای محبت بار.دستان یاری رسان.برای همه آن عشق ومحبت وچیزهای شگفت انگیزی که دریافت کردم.

شکربرای تمام گلهاوستارگان برای عزیزانی که دوستم دارند.

خدایاتوراشکرمی گویم برای تنهائیم برای شغلم برای مسائل ومشکلاتم برای تردیدهاواشک هایم چراکه همه این هامرابه تونزدیکترکرد.

توراشکرمی گویم برای تداوم حیاتم برای اینکه سرپناهی دراختیارم نهاده ای برای غذایم وبرآورده کردن تمام نیازهایم

امسال چه چیزی درانتظارم است...

پروردگاراهمان رامی خواهم که توبرایم خواسته ای.

تنهاازتومی خواهم:آنقدربه من ایمان عطاکنی تادرهرآنچه برسرراهم قرارمی دهی توراببینم وخواستت را.

آنقدرامیدوشجاعت تانومیدنشوم وآنقدرعشق ومحبت...هرروزبیش ازروزقبل عشق نسبت به خودت وهمسرم وآنان که دراطرافم هستند.

پروردگارابه من بردباری فروتنی تسلیم ورضاعنایت بفرما

خدایامراآن ده که مراآن به وآنچه راکه نمی دانم چگونه ازتوبخواهم؟

پروردگارابه من قلبی فرمانبردار گوشی شنوا ذهنی هوشیار ودستانی ساعی عنایت فرماتابتوانم تسلیم رضایت گردم وآنچه راکه به کمال برایم خواسته ای به دیده منت بپذیرم.

خدایابرتمام عزیزانم برکت وبهورزی عطاکن وصلح ودوستی وارامش برقلوب انسان هاحاکم گردان.

آمین

طناب

طناب

داستان درباره یک کوهنورداست که می خواست ازبلندترین کوه هابالابرود.اوپس ازسالهاآماده سازی ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجاکه افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.شب بلندی های کوه راتمامادربرگرفت ومردهیچ چیزی رانمی دیدهمه چیزسیاه بودوابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.همانطورکه ازکوه بالامی رفت چندقدم مانده به قله کوه پایش لیزخوردودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شددرحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دیدواحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه اورادرخودمی گرفت.همچنان سقوط می کردودرآن لحظا ت ترس عظیم همه رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش می آمد.اکنون فکرمی کردمرگ چقدربه اونزدیک است ناگهان احساس کردکه طناب به دورکمرش محکم شدبدنش میان آسمان وزمین معلق بودوفقط طناب اورا نگه داشته بودودراین لحظه سکوت چاره ای نبودجزاینکه فریادبکشد"خدایاکمکم کن"ناگهان صدایی پرطنین که ازآسمان شنیده می شدجواب داد:ازمن چه می خواهی؟

-ای خدانجاتم بده!

-واقعاباورداری که من می توانم تورانجات بدهم؟

-البته که باوردارم.

-اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن!

...یک لحظه سکوت...ومردتصمیم گرفت باتمام نیروبه طناب بچسبد.

گرونجات می گویندکه یک روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکردند.بدنش ازیک طناب اویزان بودوبادست هایش محکم طناب راگرفته بود.اوفقط یک متربازمین فاصله داشت!

وشما؟چه قدربه طنابتان وابسته اید؟آیاحاضریدآن رارهاکنید؟درموردخداوندهرگزیک چیزرافراموش نکنید.هرگزنبایدبگوییداوشمارافراموش کرده یاتنهاگذاشته است.هرگزفکرنکنیدکه مراقب شمانیست.

به یادداشته باشیدکه اوهمواره شمارابادست راست خودنگه داشته است.

داستان چینی

یک داستان چینی

یک پیرزن چینی دوکوزه ی آب داشت که آنهارابه دوسرچوبی که روی دوشش میگذاشت آویخته بودوازاین کوزه هابرای آوردن آب ازجویباراستفاده میکرد.

یکی ازاین کوزه هاترک داشت درحالی که کوزه دیگربی عیب وسالم بودوهمه آب رادرخودنگه میداشت.هربارکه زن پس ازپرکردن کوزه ها راه درازجویبارتاخانه رامی پیمودآب ازکوزه ای که ترک داشت چکه میکردوزمانی که زن به خانه می رسیدکوزه نیمه پربود.دوسال تمام  هرروززن این ئکارراانجام می دادوهمیشه کوزه ای که ترک داشتنیمی ازآبش رادرراه ازدست می داد.البته کوزه سالم وبدون ترک خیلی به خودش می بالید.ولی بیچاره کوزه ترک دارازخودش خجالت می کشید.ازعیبی که داشت وازاین که تنهانیمی ازوظیفه ای راکه برایش درنظرگرفته بودندمی توانست انجام دهد.پس ازدوسال سرانجام روزی کوزه ترک داردرکنارجویباربه زن گفت:من ازخویشتن شرمسارم.زیرااین شکافی که درپهلوی من است سبب نشت آب می شودوزمانی که توبه خانه می رسی من نیمه پرهستم.پیرزن لبخندی زدوبه کوزه تر دارگفت: آیاتوبه گل هایی که دراین سوی راه یعنی سویی که توهستی توجه کرده ای؟می بینی که درسوی دیگرراه گلی نروییده است.من همیشه ازکاستی ونقص توآگاه بودم وبرای همین درکنارراه تخم گل کاشتم تاهرروزکه ازجویباربه خانه برمی گردم توآنهاراآب بدهی.دوسال تمام من ازگل هایی که اینجاروییده اند چیده ام وخانه ام راباآنها اراسته ام.اگرتواین ترک رانداشتی هرگزاین گل هاوزیبایی آنهابه خانه من راه نمی یافت.هریک ازماعیب هاوکاستی های خودراداریم.ولی همین کاستی هاوعیب هاست که زندگی مارادلپذیروشیرین می سازد.مابایدانسان هاراهمان جورکه هستندبپذیریم وخوبی راکه درآنهاست ببینیم.

برای همه ی شماکوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم ویادتان باشد که گل هایی راکه درسمت شماروییده اند ببویید.

ازکاستی های خودنهراسیم زیراخداونددرراه زندگی ما گل هایی کاشته است که کاستی های ماآنها رامی رویاند.

گل صداقت

گل صداقت

درسرزمین های دورشاهزاده ای بودکه قصدازدواج داشت وبرای این کار تمام دختران کشورخودراجمع کرده بودوبه همه آنهاتخم گلی دادوبه آنهاگفت:هرکسی که تخم این گل رابکاردوبه اورسیدگی کندصاحب زیباترین گل..همسرمن خواهدشد.ازمیان این دختران  دخترخدمتکاری بودکه خیلی شاهزاده رادوست داشت.تخم گل رابه خانه بردوهرروزبه این تخم گل رسیدگی میکردتااینکه گل رشدکردوبعدازچندروزپژمرده شدودخترخدمتکاربسیارناراحت شد.

روزموعودفرارسیدوهمه دختران باگلهای بسیارزیبابه درباررفتند.دخترخدمتکارباناراحتی باخودگفت:من هم به کاخ شاهزاده می روم.وبرای اخرین بارشاهزاده راملاقات می کنم.وقتی وارددربارشدگلش رادرکنارهزاران گل زیباقرارداد.شاهزاده واردشدتاصاحب زیباترین گل رابه همسری برگزیند.تمام گل هاراتماشاکردتااینکه به گل پژمرده رسیدوگفت:صاحب این گل پژمرده کیست؟دخترخدمتکارترسان ولرزان گفت:منم!

شاهزاده نیزگفت:صاحب این گل همسرمن است.این گل گل صداقت وراستی است.من به همه شماتخم گل تقلبی داده بودم.بنابراین زیباترین وواقعی ترین گل همین گل پژمرده است.

تنهایک روزدرسراسرحیات کافیست 

                                               نگاه ازگذشته برگیروبرآن غم مخور

چراکه ازدست رفته است درغم آینده نیزمباش چراکه هنوزفرانرسیده است زندگی رادرهمین لحظات بگذران وآن راچنان زیبابیافرین که ارزش به یادماندن راداشته باشد.

این خداست که...!!

این خداست که...!!

جایی که خدامیخواهدباشم

داستانی رااززبان مردی که هرگز اورانمیشناختم شنیدم.که حتماخدامی خواست که این رابشنوم.

اورئیس امنیت شرکتی بودکه باقیمانده اعضای خودراازحمله به برجهای دوقلودعوت کرده بودتافضای اداره خودراباآنهاقسمت کنند.باصدایی پرازوحشت داستان اینکه"چرااین افرادجان سالم به دربردندوهمکارانشان کشته شدند؟"راتعریف کرد.تمام داستان تنهاچیزهای کوچکی بودند.

شایدشمامیدانیدکه مدیرآن شرکت به خاطراینکه پسرش مهدکوچکش شروع شده بودآنروزدیربه سرکارمی آید.

*شخص دیگری به خاطراینکه آنروزنوبتش بودکه کیک به سرکاربیاوردزنده مانده بود.

*امابرای من جالبترفردی بودکه آن روزصبح یک جفت کفش قرمزنومی پوشد.اومسافت زیادی راتامحل کارطی میکندولی درست قبل ازرسیدن به محل کارپاهایش تاول میزند.جلوی یک داروخانه می ایستدتاچسب زخم بخردوبخاطرهمین زنده می ماند.

بنابراین حالاوقتی درترافیک گیرکردم...وقتی به اسانسورنمی رسم...برمی گردم تاتلفن راجواب بدهم و...همه این چیزهای  کوچک که مراناراحت میکنند...باخودم فکرمیکنم که اینجادقیقاهمان جایی است که خدامیخواهدمن دران لحظه باشم.

امیدوارم خداباهمین چیزهای کوچک به برکت دادن شماادامه دهد.

یک صدای آرام درونی

*تاحالاشده که نشسته باشیدکه ناگهان احساس کنیدکه بایدکاری برای کسی که به اواهمیت می دهیدبکنید؟؟

....آن خداست که ازطریق روح القدس باشماحرف میزند.

*آیاتاحالاشده که یکدفعه درموردشخصی که ندیدیدفکرکنیدوسپس میدانیدکه اورابه زودی خواهیددیدویاازاوتلفن یانامه ای دریافت خواهیدکرد...آن خداست...چیزتصادفی نیست.

*ایاشده که یک چیزعالی بدون آنکه انراخواسته باشیددریافت کرده باشید...مثل پولی ازطریق پست یاقرضی که صاف شده یاکوپن خریدرایگان کالاازجاییکه میخواستیدچیزی ازانجابرای خودبخریدامابزاعت مالی آنرانداشتید...آن خداست...اوخواست دل شمارامی داند.

*ایادرموقعیتی بودیدکه نمی دانستیدچکارکنیدکه وضعیت رابهترکنیداماحالاکه به عقب نگاه میکنید...آن خداست...که شماراازمیان تمامی رنجهاعبورداده تاروزروشن اوراببینید.

*آیافکرمی کنیداین متن راتصادفی می خوانید؟