خداراشکر

خداراشکر

بیاییدعینک بدبینی رادقایقی ازچشمانمان برداریم

خداراشکرکه دخترنوجوانم همیشه ازشستن ظرفهاشاکی است.این یعنی اودرخانه است ودرخیابان هاپرسه نمیزند.

*خداراشکرکه مالیات پرداخت میکنم.این یعنی شغل ودرآمدی دارم وبیکارنیستم.

*خداراشکرکه بایدریخت وپاش های میهمانی راجمع کنم.این یعنی درمیان دوستانم بوده ام.

*خداراشکرکه لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم

*خداراشکرکه درپایان روزازخستگی ازپامی افتم.این یعنی توان سخت کارکردن را دارم.

*خداراشکرکه بایدزمین رابشویم وپنجره هاراتمیزکنم.این یعنی من خانه ای دارم.

*خداراشکرکه تمام شب صدای خرخرشوهرم رامیشنوم.این یعنی اوزنده وسالم درکنارمن خوابیده است.

*خداراشکرکه درجایی دورجای پارک پیداکردم.این یعنی هم توان راه رفتن رادارم وهم اتومبیلی برای سوارشدن

*خداراشکرکه سروصدای همسایه هارامیشنوم.این یعنی من توانایی شنیدن دارم.

*خداراشکرکه این همه شستنی واتوکردنی دارم.این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

*خداراشکرکه گاهی اوقات بیمارمیشوم.این به یاداورم که اغلب اوقات سالم هستم.

*خداراشکرکه هرروزصبح بایدبازنگ ساعت بیدارشوم.این یعنی من هنوززنده ام.

*خداراشکرکه خریدهدایای سال نوجیبم راخالی میکند.این یعنی عزیزانی دارم که میتوانم برایشان هدیه بخرم.

چهارشمع

چهارشمع

چهارشمع به ارامی میسوختندوباهم گفتگومی کردند.محیط به قدری ارام بودکه گفتگوی شمع هاشنیده میشد.اولین شمع می گفت:من"دوستی"هستم اماهیچ کس نمیتواندمراشعله ورنگاه داردومن ناگزیرخاموش خواهم شد.شمع دوم میگفت:من"ایمان"هستم امااغلب سست میگردم وخیلی پایدارنیستم.شمع سوم بااندوه شروع به صحبت کرد:من"عشق"هستم ولی قدرت ان راندارم که روشن بمانم.مردم مراکنارمیگذارندواهمیت مرادرک نمیکنند.انهاحتی فراموش  میکنند که به نزدیکان خودعشق بورزندوبی درنگ  ازسوختن بازایستاد.درهمین لحظه کودکی وارداتاق شد.چشمش  به شمع های خاموش افتادوگفت:شماچرانمیسوزید!مگرقرارنبودتاانتهاروشن بمانید؟باگریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کردوگفت:نگران نباش!تازمانی که شعله من خاموش نگرددشمع های دیگرراروشن خواهم کرد.من امیدهستم

کودک باچشم هایی که ازشادی می درخشیدندشمع امیدرادردست گرفت ودوستی ایمان وعشق راشعله ورساخت.

شمع امیدزندگی شما هرگزخاموش نگرددتاهمیشه آکنده ازدوستی ایمان وعشق باشید.

۵درس مهم

نخستین درس مهم - زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد. من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.

دومین درس مهم- کمک در زیر باران

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون: «از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»

            ارادتمند        
خانم نات کینگ‌کول

سومین درس- همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

چهارمین درس مهم- مانعى در مسیر

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچ یک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم!

«هر مانعى، فرصتى است تا وضعیت‌مان را بهبود بخشیم.»

پنجمین درس مهم- فداکارى
سال‌ها پیش، هنگامى که داوطلبانه در بیمارستانى کار می‌کردم، دختر کوچکى در آنجا بود که از بیمارى جدّى و نادرى رنج می‌برد. تنها شانس نجات او از این بیمارى، تزریق خون برادر ٥ ساله‌اش که سال قبل به نحو معجزه‌آسایى از همین بیمارى نجات یافته بود و در بدنش پادتن (آنتی‌بادی) لازم براى مقابله با این بیمارى تشکیل شده بود، به او بود. پزشک شرایط دختر را براى برادر کوچکش توضیح داد واز او پرسید آیا مایل است خونش را به خواهر بزرگترش بدهد.
پسر بچه براى چند لحظه تردید داشت. سپس نفس عمیقى کشید و گفت: «بله، من حاضرم جان خواهرم را نجات دهم.»
او را در تختى کنار خواهرش خواباندند و شروع به گرفتن خون از او و تزریق به رگ‌هاى خواهرش کردند. پسر بچه روى تخت خوابیده بود و لبخند می‌زد. کم کم رنگ صورت خواهرش برگشت و آثار حیات در او نمایان گشت. در این هنگام پسر بچه رو به پزشک کرد و با صدایى لرزان پرسید: «من الان کم‌کم می‌میرم؟»
پسر بچه کوچولو منظور پزشک از تزریق خون او به خواهرش را درست نفهمیده بود. او فکر کرده بود پزشک می‌خواهد تمام خون او را از بدنش خارج کند و به خواهرش تزریق کند.

پسربچه ودرخت سیب

 پسربچه ودرخت سیب

یکی نبود یک بود...درروزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود...با...پسربچه کوچکی...این پسربچه خیلی دوست داشت بااین درخت سیب مدام بازی کند...ازتنه اش بالارود ازسیب هایش بچیندوبخوردودرسایه اش بخوابد     زمان گذشت...پسربچه بزرگترشدوبه درخت بی اعتنا

اماروزی دوباره به سراغ درخت امد......درخت سیب به پسرگفت:"های...بیاوبامن بازی کن..."پسرجواب داد:"من که دیگربچه نیستم که بخواهم بادرخت سیب بازی کنم..." "به دنبال سرگرمی های بهتری هستم وبرای خریدن انهاپول لازم دارم."درخت گفت:"پول ندارم ولی تومیتوانی سیب های من رابچینی وبفروشی وپول بدست بیاوری."پسرتمام سیب هاراچیدورفت سیب هارافروخت وانچه راکه نیازداشت خریدو.....و درخت رابازفراموش کردوپیشش نیامدودرخت دوباره غمگین شد...مدتهاگذشت وپسرمبدل به مردجوانی شدوبااضطراب سراغ درخت آمد...درخت ازاوپرسیدچراغمگینی؟بیاودرزیرسایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهایی میکنم.مردجوان جواب داد:"فرصت کافی ندارم...بایدبرای خانواده ام تلاش کنم...بایدبرایشان خانه ای بسازم...نیازبه سرمایه دارم..."درخت گفت:"سرمایه ای برای کمک ندارم...تومیتوانی باشاخه هایم وتنه ام برای خودت خانه بسازی..."پسرخوشحال شد..وتمام شاخه هاوتنه درخت رابریدوباآنها..خانه ای برای خودش ساخت...دوباره درخت تنهاماند وپسربرنگشت...زمانی طولانی به سرآمد...پس ازسالیان دراز...درحالی برگشت که پیربودوغمگین..وخسته...وتنها.درخت ازاوپرسید:"چراغمگینی؟ایکاش میتوانستم...کمکت کنم..امادیگر...نه سیب دارم...نه شاخه وتنه..حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن تو.هیچ چیزبرای بخشیدن ندارم..پیرمرددرجواب گفت:خسته ام ازاین زندگی وتنهایم..فقط نیازمندبودن باتوام...ایامیتوانم کنارت بنشینم؟؟پیرمردکناردرخت نشست...باهم بودندبه سالیان وبه سالیان درلحظه های شادی واندوه...

ان پسرآیابی رحم وخودخواه بود؟؟؟

                 ؟؟؟

                 ؟؟؟

                 ؟؟؟

             ؟؟؟

نه.......نه

ماهمه شبیه اوهستیم وباوالدین خودچنین رفتاری داریم///

                  ؟؟؟

درخت همان والدین ماست تاکوچکیم ...دوست داریم باآنهابازی کنیم...تنهایشان میگذاریم بعد...وزمانی بسویشان برمی گردیم که نیازمندهستیم یاگرفتار

برای والدین خودوقت نمیگذاریم...

به این مهم توجه نمی کنیم که:

پدرومادرهاهمیشه به ماهمه چیزمی دهند

تاشادمان کنندومشکلاتمان راحل....   

   ...وتنهاچیزی که درعوض میخواهنداینکه...

***تنهایشان نگذاریم***

بی وفا

 بی وفا

 

یکماه از نامزدی من و سارا می گذشت . توی این یکماه طعم لذت بردن از زندگی رو حس کرده بودم. می تونم به جرات بگم سارا تنها عشق توی زندگی من بود . ساده و صمیمی و دوست داشتنی . یکهفته بعد از آشناییمون توی دانشگاه ازش خواستم با من ازدواج کنه . با شرم و حیای خاصی گفت : - اگه پدر و مادرم راضی باشن , منهم راضی ام . و این نقطه عطف زندگی من بود . بعد از نامزدیمون زندگیم شده بود سارا. ورود او به زندگیم امید و طراوت خاصی بخشیده بود . در مورد همه چیز با هم توافق داشتیم . سارا همسر ایده آل من بود . تا اینکه اون جمعه کذایی از راه رسید . پرویز دوست صمیمی دوران دبیرستانم از کانادا برگشته بود ایران و من رو به خونه ای که تازه تو تهران خریده بود دعوت کرده بود . من دوست داشتم سارا رو با همه دوست های صمیمیم آشنا کنم . به همین خاطر موضوع رو با سارا در میون گذاشتم . اول تمایلی برای اومدن نداشت . می گفت توی جمع مجردی بودن یک زن جنبه خوبی نداره . ولی من قانعش کردم . بهش گفتم پرویز از کانادا برگشته ایران . اونجا همه چیز با تمدن گره خورده . اون کلاسش خیلی بالاتر از این حرفاس. و بلاخره سارا راضی شد که با من به این مهمونی بیاد . روز جمعه از راه رسید . پرویز با روی گشاده از ما استقبال کرد . منهم که با دیدن او خاطرات خوب روزهای قدیم برام زنده شده بود , کلی از دیدنش خوشحال شدم . توی مدتی که خونه پرویز بودیم , پرویز مدام از خاطراتش توی کانادا حرف میزد . و گاهی اوقات تعریف شیرین کاریاش باعث خنده من و سارا می شد . سارا محو صحبت های پرویزبود . بعد از اینکه از پرویز خداحافظی کردیم , سارا بهم گفت که پرویز آدم جالبیه . منم تایید کردم . وقتی سارا پیشنهاد کرد پرویز رو به خونه شون دعوت کنیم , من خوشحال هم شدم سادگی و صداقت سارا نمی ذاشت هیچ فکر خاصی توی ذهنم راه پیدا کنه . پریز رو یکهفته بعد به خونه سارا دعوت کرد کردم . اون روز پدر و مادر سارا برای راحتی ما رفتن مهمونی .. پرویز با سارا خودمونی تر شده بود . سارا هم از هم کلامی با پرویز لذت می برد . اینو توی چشماش حس می کردم . موقع ناهار سر میز متوجه نگاه های خاص اونا بهم شدم . گر گرفتم . انگار توی معده ام سرب می ریختم . پرویز زیاده روی کرده بود . من نباید بهش اجازه می دادم اینقدر به سارا نزدیک بشه . بعد از ناهار شوخی و خنده پرویز و سارا ادامه پیدا کرد . اونا به من توجهی نداشتن . انگار من اونجا زیادی بودم . از پذیرایی زدم بیرون . توی دستشویی سرمو گرفتم زیر آب سرد . داغ شده بودم . فکر می کردم تب دارم . توی آینه نگاه کردم . چشام سرخ شده بود . مرد ها هم گاهی حسود می شن . برگشتم توی اتاق , سارا گفت : - کجا بودی مهران , نمی خوای خاطره های پرویز خان رو گوش کنی ؟ به سردی گفتم : بهتر پرویز کتاب خاطراتشو چاپ کنه تا همه بخونن و لذت ببرن . پرویز گفت : آره پیشنهاد خوبیه , منم تو فکرش بودم. و بعد هردو خندیدند . کفرم داشت در می اومد . دوست داشتم به پرویز بگم پاشم گم شو برو بیرون . پرویز گفت : خوب من دیگه باید برم .از پذیراییتون خیلی ممنون. ببخشید سرتون رو به در آوردم . سارا : خواهش می کنم . ولی هنوز ساعت پنج نشده , خواهش می کنم تشریف داشته باشید . - باشه وقتی به سلامتی آقامهران خودش خونه دار شد . الان قرار دارم , فرصت برای مزاحمت زیاده . سارا به من نگاه کرد . - آره پرویز جون فرصت زیاده , برو به قرارت برس . سارا اخم کرد . ولی من به روی خودم نیاوردم . پرویز بعد از خداحافظی گرمش با سارا رفت . به محض اینکه پرویز رفت سارا با عصبانیت بهم گفت : - معلوم هست چت شده , چرا باهش اینطوری رفتار کردی ؟ با عصبا نیت و ناراحتی گفتم : -من باید ازت بپرسم این چه رفتاریه ؟ سارا تو به رفتار خودت توجه کردی ؟ - چه رفتاری ؟ مگه من چیکار کردم؟ - بگو و بخند با یه مرد غریبه کم کاری نیست . نو زن منی . دوست ندارم اینطوری با یه غریبه احساس نزدیکی کنی . می فهمی سارا ؟ - اووو , اینه تمدنی که می گفتی ؟ دو کلمه حرف و چند تا لبخند شد بگو و بخند ؟ تو هم شدی مثل طالبان. - بله , خیلی ممنون . نمی دونستم احساس یه شوهر به همسرش رو اینطور تعبیر می کنی . - ببین مهران , دوره قدیم گذشته الان قرن بیست و یکمه . اگه قرار باشه مثل قدیما رفتار کنیم که بهمون می گن دهاتی . باید به روز بود . - سارا من ازت می خوام با هیچ مرد غریبه ای شوخی و خنده نداشته باشی , اینم یه خواسته عقلانی و مشروعه . این فرهنگ ماست . - همه چی اینجا قدیمی شده , من دوست دارم توی ارتباطام آزاد باشم . - مثل اینکه بحثمون داره جدی می شه؟ - بله , خیلی جدی . ما باید این مسائل رو قبل ازینکه پشیمونی به بار بیاره حل کنیم . - سارا تو چت شده , ما قبلا با هم همه حرفامونو زده بودیم . - مهران , من باید بیشتر راجع به این موضوع فکر کنم . ... اونشب با ناراحتی از خونه سارا زدم بیرون . با خودم فکر می کردم چه راحت ورق بر می گرده . همش تقصیر خودم بود . سارا اونشب یه جور دیگه شده بود . می دونستم که تحت تاثیر حرف های پرویز بوده . پرویز لعنتی . دو روز بعد با خونه سارا تماس گرفتم . - مهران می خوام یه چیزی بهت بگم . حس کردم می خواد عذر خواهی کنه , به خاطر اینکه غرورش نشکنه گفتم : - ولش کن سارا , اونشب تموم شد . تقصیر منم بود . - موضوع یه چیزه دیگه اس . - چی شده ؟ - ببین مهران , من این دو روز کلی فکر کردم . به همه چیمون . مهران من احساس می کنم ما برای هم ساخته نشدیم . ما خیلی از هم دوریم . حس کردم زمین زیر پام دهن باز کرد. این سارا بود که داشت این حرف هارو می زد .احساس سرگیجه کردم .دنیا دور سرم میچرخید . - الو , مهران؟ - سارا این خودتی ؟ تو داری این حرفارو می زنی ؟ ما برای هم ساخته نشدیم . همین .تموم اون حرفا , تموم اون روزهایی که با هم بودیم ساختگی بود ؟ سارا من نی تونم باور کنم . تو عوض شدی . - تو هم عوض شدی مهران , همه عوض می شن . فقط اینو بهت بگم من خوب فکرامو کردم . هرچی بین ما بوده تموم شده . باشه؟ - سارا تو رو خدا یه کم فکر کن چی می گی . تو داری از روی احساسات حرف می زنی. آره قبول دارم اونشب تقصیر من بود . ببخشید . خوبه . - نه مسئله اونشب نیست , مسئله یه عمر زندگیه . من اصلا هم حرفام از روی احساس نیست . روی همش فکر کردم . ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم . - همین , به همین راحتی ؟ - متاسفم . نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم .فقط حس می کردم همه چی خراب شده . تموم روزای خوب من تموم شده بود . داشتم سارا رو از دست می دادم . - نمی شه بیشتر فکر کنی . تو داری یه زندگی رو بهم می زنی ؟ - نه مهران . من خوب فکرامو کردم . خواهش می کنم همه گذشته مونو فراموش کن . نمی تونستم واستم . پاهام می لرزید . - سارا من دوستت دارم . تو معنی دوست داشتن رو می فهمی ؟ - متاسفم مهران... - تو داری منو خورد می کنی .سارا تو ... - ب........وق -الو .... قطع کرده بود . همه چیز رو قطع کرده بود . آی خدای من .... چندین بار رفتم خونه شون . ولی نمی خواست منو ببینه . اصلا باور نمی کردم . دنیای من تیره و تار شده بود . چرا باید اینطور می شد ؟ تبدیل شدم به یه مرد دلشکسته و تنها . یه غریبه. یکماه از آخرین تماس من و سارا می گذشت که خبر نامزدی سارا و پرویزو رفتن اونا به کانادا مثل پتک توی سرم کوبیده شد . چشام سیاهی می رفت . نه این امکان نداشت . چطور می تونستن؟ سرم داشت زیر این فشار می ترکید . سارا و پرویز , سارا و پرویز..... آه خدای من . پرویز بهترین دوستم... سارا تنها عشقم .......... منو له کردن . چطور تونستی سارا ؟ چطور تونستی ؟ پس تموم این قضیه زیر سر پرویز بود . ای نا مرد .... من تموم شده بودم . اونقدر غرورم پا مال شده بود که بتونم راحت گریه کنم . از خونه زدم بیرون . مثل دیوونه ها. سیگار پشت سیگار . توی دود و سیاهی کوچه ها گم شدم . گریه می کردم . خشم و نفرت و عشق توی سینه ام گره خورده بود . می خواستم داد بزنم . راه گمشده زندگیمو توی خیابونای تاریک جستجو می کردم . - تاکسی , مستقیم . توی ماشین ولو شدم . گیج و منگ . تنها و سرد . غریبه و سرخورده.... صدای ترانهای که از ضبط صوت تاکسی پخش می شد منو به خودم آورد . رفیق نا رفیقم در پشت پا استادی جواب خوبیهامو چه نامردونه دادی راهت دادم تو قلبم با یک دنیا صداقت رو دست خوردم دوباره تو گرمی رفاقت پشت هر پس کوچه کسیست در کمین دوست از من کنده پوست ضربه کاری نه از دشمن کزا وست.

 

 

منتظرداستان های بعدی ماباشید